رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۹۰ : روح از آن لحظه که بیدار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همه‌تن کار شد
از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد
راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد
خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد
گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد
چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد
دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد
بوسه‌ی حق بر لب حلمی نشست
جان قلم‌گشته به گفتار شد
پیمایش کتاب