رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۹۱ : برو از مرزها بگذر بدان سر

برو از مرزها بگذر بدان سر
بگفتت نه برو یکبار دیگر
هزاران نه شنیدی و تو منشین
تو را گوید نه و یعنی که بپّر
دلیران آری و یاری ندانند
که یاری از تو خیزد بهر دلبر
دلا عطر وفا از خون بخیزد
وفا می‌کن جفای عشق می‌خر
برو سویش مگو ماندیم و رستیم
که ماندن می‌نداند قلب پرپر
برون بودی، میان خیز و نهان رو
تمام خویش را بردار و بگذر
شبان از جان حلمی شعله خیزد
سحرگاهان ز لب لفظ منوّر
پیمایش کتاب