رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۹۶ : بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان
همه سو دهان گشوده که دهد غذای رحمان
تو به جای خود نشسته به دو دست خودببسته
تو نداده می‌ستاندی که چنین شدی پریشان
پس ناکسان روانی که چنین حضیض جانی
تو دکان عقل رفتی و شدی دخیل رذلان
ز تو عالم است گریان، ز تو خنده‌ها گریزان
تو برو ز خویش می‌شو تن و دست و پای بی‌جان
تو برو بمیر در دم اگرت سر نجات است
تو برو بمیر ای غم چه کنی به خلق غلیان
خبرم رسید این شب گذر عظیم دارد
چو دهان خلق شوید ز حروف چرک افشان
به میان شب نشستم که سحر ز حلق گیرم
سر دیو خلق گیرم بدهم به صبح رقصان
دو جهان به پای عاشق، همه تن فدای عاشق
بشنو اذان عاشق به دف و حروف چرخان
به سرای وجد برخیز و ز بند خلق وا شو
نه به جز ترانه‌بازان دهد او عبور شادان
نفسم گرفت زین شب که مرا ز خویش گیرد
به میانه خیز حلمی و به خانه خیز از جان
پیمایش کتاب