رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۲۱ : برو می درکش و پرسش بسوزان

برو می درکش و پرسش بسوزان
که آدم می‌کند این جام یزدان
تو حیوانی کنی، حیوان به از تو
سگان جمله سر از انسانِ حیوان
عرق گیرد ز کشمش مرد عاشق
چنان آبی که رقصاند خُم جان
تو زاهد بنده‌ی خشم و غروری
زهی لاف گزاف صبر و ایمان
هزاری صدهزاری صورت از وهم
یکی آن و یکی آن و یکی آن
میان چشم‌ها آن یک نجستی
که پیدا می‌کند دل را ز پنهان
تو خون جستی و خون کردی و آتش
و آتش شد جواب چوب قلیان
نه پند از حق شنیدی نی ز باطل
تو را گویم: بیفتادی و پایان
سخن دوش از دهان مه چنین بود
الا حلمی فرو دست نگهبان!
پیمایش کتاب