رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۲۹ : جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم
نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم
چه خون شد حجله‌ی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم
فرشته خواب می‌بیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم
نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوه‌ی خوبان
فراخی‌های بالا را به حبس سینه بنشانم
شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح می‌رانم که کام از دل بگیرانم
سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم
مبادا یک دمی هجران از این معراج خون‌افشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم
به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم
پیمایش کتاب