رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۳۳ : شر نجستم تا شَرَم ویران کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا این‌سان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لب‌تشنه‌ای مهمان کند
پیمایش کتاب