سر رفته و دل رفته، جان رفته جهان رفته
این رفته و آن رفته، هر وهم گران رفته
این جای عقیدت نیست، این لحظهی محنت نیست
این خطّهی شادان است، غم نعرهزنان رفته
شیخی سر دوشم زد کاین شور و شعف عیب است
دیدم دو دمی دیگر با نعشکشان رفته
این مقبرهپردازان، این شرک عیان بازان
امروز به شادی و فردا به غمان رفته
مستی به سلامت گفت این جام تو را دارم
دیدم به دمی دیگر تا عرش نهان رفته
من نیز تو را دارم جامی و دمی از دل
این جام و دمی را که تا اوج رزان رفته
من دست بزن دارم با دیو و ددان ای جان
این دست بزن بنگر سرکوب ددان رفته
شاهد سر صبح آمد کاین وصل نوین آنت
این قصّهی پنهانت تا خانهی «آن» رفته
حلمی به جهان دل خوش بود و نمیدانست
صوت و غزل نابش آن سوی زمان رفته