رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۶۴ : ای دل بنشسته در خاموشی فریادها

ای دل بنشسته در خاموشی فریادها
ای زبان آتشین در خیمه‌گاه بادها
از دم دشت کهن گفتی و از سرسبزها
زنده‌ کردی خاطر مردان حق در یادها
این زمان گر سخت باشد عاشقان سرسخت‌تر
این زمین زندان اگر، بین زندگان آزادها
خلق را بنگر چه آسان وحشت بیداد برد
روح را بنگر ولیکن استوار از دادها
چهره‌ی ماه تو در مخفی‌گهان قلبهاست
خنده‌ی شیرین تو در صورت فرهادها
تلخی حق تاب دار ای جان مداواها کند
مردم بی‌تاب را کی می‌رسد امدادها
نیک و بد را خواب کن چون حلمی و بیدار شو
آنسوی نیک و بد این عالم اضدادها
پیمایش کتاب