جان نسوز خویش را بهر خدای کردهام
هر چه ز خویش باک بود تیغ هوای کردهام
کلبهی روح خانهام، این دم خوش فسانهام
تا به کجا روانهام، راه به پای کردهام
کوه به دوش میبرم، خلق خموش میبرم
جان به فروش میبرم، بین چه وفای کردهام
هیچکسام به ناکجا، مردم من یکی دو کس
بادهی عشق میکشم، بزم نوای کردهام
تا بشود مویز دل، کشتی نوح نیز گل
از نفس هزارگان روح جدای کردهام
تا عرق خدایگان، قطره به قطره شایگان
در رگ و جان من روان، خویش خدای کردهام
زحمت خوابکشتگان، رحمت زندهگشتگان
برکت راه دور را سهم شمای کردهام
حلمی شبگذشتهام، حال ببین چه گشتهام
قصّهی خود نوشتهام، قلّه به جای کردهام