رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۷۹ : وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم
شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم
ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم
های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم
مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم
حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم
حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم
پیمایش کتاب