رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۰ : به هوش! ساقی مهوش به کار می آید

به هوش! ساقی مهوش به کار می آید
خروش و ولوله از چنگ و تار می آید
نگار که جز دیده به خواب نگشود و ندید
رها ز جامه ی استتار می آید
بگو به ساغر و باده طرب بیاغازند
که حال غم اینک نزار می آید
بخند، خنده نشانی ست ز صافی دل
خوشا که بخت خوش اینک به بار می آید
چه سر به قبله ی اندهان؟ بخیز و خرام
قبیله ی شادی به صد سوار می آید
دلا بقای تو خواهم و باقی همه هیچ
که بی تو جان و جهان همه غبار می آید
گُلی که افسانه ی خزان شنید و فسرد
رها ز حیلت و افسون خار می آید
سپیده که مقصود وصال و پیمان است
کنون به نزد تو به اختیار می آید
چو بلبل فارغ ز عصر خزانی ها
بخوان تو حلمی عاشق، بهار می آید
پیمایش کتاب