رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۱ : ما هیچ ندانستیم زان ساقی شاهدباز

ما هیچ ندانستیم زان ساقی شاهدباز
جامی زد و نوشیدیم زان ساغر جان پرداز
زان ساحل جنبنده، ساقی! عجبم آمد
گفتم به چه ماند این رقصنده ی غیرت تاز؟
گفتا گه دل انگیزی ست در محفل خیر و شرّ
شرّی کن و جامت را در باده ی خیر انداز
تسخیر جهان باشد جان تو، رهایش کن
پر گیر و سمایی شو زین پرچم جان افراز
تقدیر دل است و کار از دست نمی آید
دل می رود از دست و جان می دهم آواز
در صبح دل افروزان بانگ دم و جام است این
اوقات سرافرازن می گونه شود آغاز
دست آور و جامی گیر تا عیش به جا آریم
وصلی دگر و نامی در حجله ی جام و راز
حلمی چو نظر خواهد جامی ده و جانش گیر
آن گه که به جان آمد سویش نظری انداز
پیمایش کتاب