رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۵ : در جوانی کار دل کردم چه کاری بس گران

در جوانی کار دل کردم چه کاری بس گران
کس نمی‌داند که چون می‌گردد این احوال جان
صد هزاران بار دیگر گر که یار آید برم
صورت زیباش بینم رازهایش در نهان
گرچه تلخی می‌کند از عشق و می‌میراندم
باز هم خوش باشد این آتش به کنه استخوان
بعد از آن دور گران وان چرخ‌های بیکران
باز هم بار دگر سر بر کشیدم از میان
روزگارم را چه می‌بینی که چون سر می‌کنم
در نمی‌یابی درین عشقم چنین بی‌خانمان
سایه‌ام از سینه وا دادم شبی در خامشی
روح آنی بر فراز آمد چو تیری از کمان
بال پروازم گشوده چون عقابی تیزرو
غرّشی کردم به ناگه ترک گفتم این زمان
در بهشتی پاک و سرخوش دیده‌ام بیدار شد
در کنارم یار عاشق شانه‌ای زد ناگهان
گفت دیدی که آخر مرگ را فارغ شدی
چشم خود را باز کردم، وه چه می‌دیدم عیان
گفت حلمی شرح دل پایان بر و خاموش باش
این سفر اسرار جان باشد، دگر سرّی مران
پیمایش کتاب