رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۶ : خلایی بم ز مسیل عصب آهم کشد

خلایی بم ز مسیل عصب آهم کشد
چو به زیر آوردم تازه به ماهم کشد
چو بخواهد که از این چرخه برونم برد
داغ صد قرن برِ جان و نگاهم کشد
رنج این قصّه تو گویی که به خاموشی نیست
اندهان تازه نفس گشته به راهم کشد
من دلسوخته از سوختنی ها گفتم
شعله خواهد که کنون بر سر جاهم کشد
شاهد مرگ شو ای آتش غوغا افکن
عشق گردن کش من باد به شاهم کشد
تاس این چرخ اصم هیچ مرا یار نگشت
یوسف عصر چنین خواست به چاهم کشد
صورت روح ببین از همه اوهام تهی ست
آدمی کیست که بر خاک سیاهم کشد
حلمی از حلقه ی اسرار جدا افتاده ست
خلایی بم ز مسیل عصب آهم کشد
پیمایش کتاب