رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۹ : با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست

با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست
هر رنج که می‌بینم زین خویشتن سنگی‌ست
سرمازده‌ام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوش‌آهنگی‌ست
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصم‌آگین بر مسند و اورنگی‌ست
باری نگرانم آه زان دیده‌ی سحرآلود
زان صوت هلاکت‌بار کز هلهله‌ی زنگی‌ست
ای عشق نجاتم ده! یک جرعه حیاتم ده!
کاین هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگی‌ست
ویرانم و می‌رانم در آتش آن چشمان
می‌سوزم و می‌خوانم از جان که بر آونگی‌ست
بیرون شو ازین اوهام! حلمی نفسی می‌کش!
این جنگ که می‌بینی، جنگی نه که نیرنگی‌ست
پیمایش کتاب