رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۷۱ : باز هم خاطر تو در صف افکار آمد

باز هم خاطر تو در صف افکار آمد
نام خاموش تو در پرده ی اذکار آمد
خیر و شر را همه وا داده ام از جان لطیف
لطف تو باز گشاینده ی اسرار آمد
خنده بر لب بزنم چون تو بیایی در بر
وصل گمگشته از آن حلقه ی دربار آمد
خواب را کشته ام از دیده ی اوهام و کنون
ناز چشمان تو در دیده ی بیدار آمد
هر دمی بنگرم آن جلوه ی شاهانی را
شهوشی، ماه نشانی که به انظار آمد
سینه پر آه و نهان سوخته در آتش دوست
برگشا بال که هین ساقی اعصار آمد
راویان از تو دلا هیچ نمی دانستند
هر چه گفتند ز اوهام پدیدار آمد
عاقلان سایه ی تو جای حقیقت بردند
علمشان لاجرم از حیطه ی پندار آمد
عشق آمد به میان عاقبت از خیمه ی خویش
خیمه آتش زد و در وادی پیکار آمد
گفتم از راه نهان گوهر جان یافته ام
عقل از ره بشد و روح به بازار آمد
چهره بگشود و دگر چرخ تغابن بشکست
اسم اعظم ز نهان بر شد و در کار آمد
حلمی از حقّ جلی باز دو جامی بگرفت
که رها از نفس چرخه ی تکرار آمد
پیمایش کتاب