رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۷۴ : تصویر رخت را ز رخ آینه دیدم

تصویر رخت را ز رخ آینه دیدم
در خواب بُدم آن گه و از خواب پریدم
برخاستم از خویشتن و روح برآمد
از لمس خدا بود که از خویش رهیدم
مدهوش شدم خیره بدان چشم خروشان
زان چشمه ی پرغلغله صد نوش چشیدم
یارم که خیال ازلی بی نظری داشت
گفتا که دگر از نفس خاک جهیدم
رفتم به میان بال گشودم به نهانی
پروازکنان تا شه افلاک رسیدم
یک شعله از آن دیده ی جانانه خروشید
کز شعشعه اش سوختم و جلوه خریدم
آورد میان باده ی مُشکین رهایی
سرمست شدم ناگه و صد پرده دریدم
گفتم که چه این بندگی بخت گرانبار؟
من بنده نی ام، پادشه بخت سپیدم
زان وصل خوش و مستی بسیار سرانجام
حلمی شدم و از نفس جام وزیدم
پیمایش کتاب