رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۹۱ : زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی می‌رسد
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمه‌خوانی می‌رسد
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتش‌فشانی می‌رسد
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی می‌رسد؟
ساقی مست از گوشه‌ای دیدم سلامی می‌دهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی می‌رسد
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پرده‌های رنگ‌رنگ صاحب‌زمانی می‌رسد
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان می‌روی، تخت روانی می‌رسد
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تن‌پرور جان و جهان چون استخوانی می‌رسد
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی می‌رسد
پیمایش کتاب