رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۹۳ : بی‌ حال و دلم جانا در این قفس دلگیر

بی‌ حال و دلم جانا در این قفس دلگیر
 هیچت خبری نامد، تن گشت به جان زنجیر
دیدم که به رویایی باز آمده‌ای امّا
 بر پرده نمی‌بینم یک جلوه از آن تعبیر
خواب است به چشمانم صد پرده ز بیداری
 در خویش پریشانم زان باده‌ی پرتأثیر
ایمان چه کند اینجا؟ من هست یقین رانم
 من جام خرامانم، من عقل کنم تخمیر
برخیز و برو زاهد این قصّه به پایان کن
 دیوانه منم یا تو؟ این، عشق کند تقریر
زهد و دَله‌ای این سان در کار من و جان نیست
 ای خوش که نمی‌خوانند این قصّه‌ی عالمگیر
آهسته چنان شمعی دلسوخته کم گردم
 زین قسمت درویشی دل گشت ز دنیا سیر
حلمی خراباتی از خواب جهان برخاست
 تا روی تو بیند باز بی جامه و بی تزویر
پیمایش کتاب