رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۹۶ : فریب کار عقل بود که بی ثمر کند مرا

فریب کار عقل بود که بی ثمر کند مرا
چه سان نزار بوده ام که عقل خر کند مرا
فریب ژنده عقل دون کجا خورم به ناکجا
چنان به عشق زنده ام که حقّ خبر کند مرا
چه جامه ها دریده ام کزین بدن وطن روم
چه ننگ ها و رنگ ها که عشق زر کند مرا
به مقصدی که آخرش ورای خواب آدمی ست
یکی وصال نا به گه دو دیده تر کند مرا
ورای مام خاک و تن به آتشی رسیده ام
که عشق در زبانه اش یکی دگر کند مرا
چه کثرتی به ساحت نفس به گل نشسته است
بیار جام باده را کنون نفر کند مرا
رها چه بوده ام دلا ز خسروان خصم و وصل
بیار دشنه ی خدا که خوش اثر کند مرا
سفیر راه راستان! بخوان ز جام باستان
کز آتشین شرار خود همای تر کند مرا
عنان به دست کیست هان که برده دل به راه حقّ
نگه مدار حلمیا که خوش به در کند مرا
شهان راستین دل به محضرت نشسته اند
توان به حکم دلبران هزاره بر کند مرا
روم که آن مه شهین گشوده صحن عنبرین
مگر که بعد قرن ها یکی نظر کند مرا
پیمایش کتاب