رفتن به محتوای اصلی

مثنوی شماره ۲ : تویی سلطان حقّ، پیغمبر جان

تویی سلطان حقّ، پیغمبر جان
پیام آورده ای از کوی مستان
ز جان پیمانه ها آزاد کردی
همه میخانه ها آباد کردی
اگر می خوانم از جام تو باشد
همه اسرار و پیغام تو باشد
نه از عقل دنی گنگ پرور
نه از اوهام منگ خاک بر سر
نه از آخور منطق قصّه گویم
نه زان فلسیفه بازان ملولم
نه از علم علیل رنگ در رنگ
نه از مذهب، نه از وهم و نه از جنگ
که عشق آمد کنون در گفتگویم
به جز این عشق من چیزی نگویم
خراب عشقم و نام آور تو
چه مُشکینم ز بوی عنبر تو
به شب ها زان زبان آسمانی
برون می گردم از این جسم فانی
سرود عشق را آواز کردم
ره اسرار را آغاز کردم
به حلقه در میان پاکبازان
بخوانم نام پنهانت خرامان
مرا دیگر غم چرخ اصم نیست
غم دیروز و فردا و عدم نیست
فلک را چرخ چرخان می دوانم
به گرد جان جانانت برانم
که چون از خاک اقران پاک گشتم
چو تذرویی نهان بی باک گشتم
به نام حقّ زنده راز گفتم
سرود عشق کهنه باز گفتم
پیمایش کتاب