رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۰۲ : گدایی آمد به تکبّر ...

گدایی آمد به تکبّر که حقّ مرا در کف دستم گذار. خوش نگریستم. دیدم گدا منم، تکبّر منم. او آینه ی من بود. گفتمش خاک هر چه عالم بر سرم!

ما چون گداییم که از خدای متعال حاجت می طلبیم. دعا می کنیم به جان این، به جان آن. فلان را شفا دهد، بسار را دست گیرد. گویی که خدا نمی داند. گویی که خدا نوکر است و ما سلطان. بس که فرمان می دهیم. این چه مسلمانی ست! ای خاک بر سر کافرمان!

خدا می گوید برخیز ای انسان! دستی گیر، حرفی زن، کاری کن. تو قدم در راه زن، من آن قدم به سرمنزل می رسانم. برخیز ای جاهل! تا کی که من فلانم و بسار. تا کی که فخر کائناتم و گر من نبودم کائنات به چه کار بود.

تمام کن این اراجیف را ای انسان. کار جهان رو به تمام است. بیدار شو و بیرون شو زین چرخه ی تکبّر.

 

چون گل به سر جهان زدی حرفی زن
چون پیه خطر به جان زدی حرفی زن
چون سر به سر نهان زدی هویی کش
چون راه به آسمان زدی حرفی زن
نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب