رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۰۷ : من آن پادشاهم که ...

من آن پادشاهم که به عشق زنی پاره ای از خاکش را بخشید. آن زمان گفتم مرا خاک چه کار، مرا عشق خوش است. امروز نیز چه شگفت که همین را می گویم. مرا زمین چه کار. مرا عشق این نگار ازلی بس. عشق مرا چه زمینی، چه آسمانی، جان و خاک و خان و مان می بخشمش. من بنده ی عشقم و کوچک ترین خادم درگاهش.

برو هزار هزار لشکر جنگ آور گرد آور. من به یکی غمزه از چشم معشوقم دودمانت به آتش می کشم. که تواند با من به جنگ خیزد؟ هم او که گور خویش از پیش کنده است. چو غم آید به هر لحظه جانم مسخّر کند به هزار لشکر از خنده روانش پاره می کنم. که است و کجاست آن که مرا به مبارزه طلبد. ای عقل! هل من مبارز.

بیایید! بیایید! من نفس روح دارم. بیایید! بیایید! نه خدا با من، که من با خدایم. آزادم، آزادم، چنان رودان که مجنون وار به پهنه های اقیانس می پیوندند. نه من امیدوارانه به درگاه تو آمده ام، ای عالیجناب عشق! من دیوانه وار، من یقین وارانه سویت خواسته ام. هر دم جانم گرفته ای. هر دم سویت شتافته ام. وصل ار دلخواه توست مرا ببخش. ار دلخواه تو دوزخ است، چه خوش، چه خوش خواهم رقصید در زبانه های آتش دوزخی که تو فرموده باشی.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب