رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۱۳ : تو آنجا با کلام نورانی خویش ...

تو آنجا با کلام نورانی خویش ملّت عشق را سیراب می کنی، من اینجا دورمانده کار تو می کنم، حرف تو می زنم. تو یگانه سلطان حقّ زان سرزمین دور مرا شاهزاده ی خرابستان خویش کردی. تو حکم کن! من پایتخت از این سوی به آن سوی کشم. تو حکم کن! من بر کوه ها زلزله افکنم، بر دریاها سیلاب ها و در قلب ها حیرانی اصوات به پا کنم.

هر دم به هر سو که نظر کنم جز تو نمی بینم، جز تو نمی خوانم. ای عشق! به هر صورت و هر معنی تنها حکم تو می رانم بر چارسوی سرزمین خویش. چه کنم، افسانه سرای قاره های دور روشنی توام. چه کنم، اسطوره نگار شب های بی کران نور و صدام.

تنها بودم، در خاموش ترین زاویه ی بیداری خویش. از تار و پود خویش معشوقه ای مرا برساختی. او را یافتم، به گرداگردش صد کهکشان آفتاب در رقص، بر خاک پایش فرشتگان در بوسه ی هماره. بر فراز زمین بی تاب می گردیدم که حکم کردی فرود آی. فرود آمدم، در سرزمین آفتاب دوان. نگریستمش، نگریست. دانستم عشق جاری ست.

 

حیران بدم،‌ گردان بدم، بر قارّه ها و آب ها
بگذشتم از سیلاب ها، از مرگ ها و خواب ها
ناگه بدیدم شعله ای در کوره ای، تنّوره کش
زان دم عروج سازها،‌ حیرانی مضراب ها
نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب