رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۵۸ : در میان جمعیّت می رفتم ...

در میان جمعیّت می رفتم. گفت چشم بگشای و ببین! چشم گشودم و دیدم! هر آدمی لااقل ده نفری بود. برخی صد نفر، برخی هزار، برخی لشکری سر و دوش و شانه هاشان. امّا برخی نیز کم عدّه بودند، و برخی قلوب خالص را دیدم که از خویش نیز رسته بودند و یگانه ی او بودند، نه یگانه ی خود. هر قلب گشوده ستاره ای بود که از درون سینه به برون می جوشید و هر سر پرکار سیاهچالی فروکشنده.

گفت از خلق گریزی نیست و این فرق میان زاهد و عارف است. زاهد می ترسد که آلوده شود و عبایش به گوشه ی عبای خلق گیرد. پس از خلق می گریزد و در گوشه اش از ترس به خیالش خرقه ی خدا را چنگ می گیرد، غافل از این که این خرقه ی خودش است. عارف خموش و پر یقین از میان خلق می گذرد. او را از خلق چه گریز؟ خلق را از او گریز! هر که ماردوش تر در گریزتر!

پس زین روست که این هفتاد و دو ملّت را هرگز با هم آشتی نخواهد بود و تا زمان باقی ست زمین نمایشگاه فضل و فخر و فخامت ایشان است و آن گاه به تاوان، نبردگاه فقر و حصر و وخامت. امّا روح بیدار بر فراز هر چه جنگ و صلح در پرواز به کار شناسایی و خدمت به جویندگان حقیقی ست. ما را با ایشان صنم است، ورنه سفیران روح را با خلق ماردوش چه کار.

از میان جمعیّت گذشتم، همه بر خلاف می آمدند. باکی در جانم نبود، که خرقه ی عشق بر ِدوشم بود، سپر نور در دستانم و عالیجنابم در هر سو. سینه ی خلق شکافتم و به آنجا رسیدم که رهگذر اندکان بودند. اقیانوسی درخشان بود، گویی برساخته از هزار خورشید. در کناره اش مردمانی دیدم مبهوت در آینه ی آب.

گفت در آب بنگر! سر خم کردم و سر برآوردن از آن آب تماشا گویی محال! محال! به اطراف نگریستم و شوریدگانی دیدم که چو از آب سر بر می کردند مسیر آمده را به سمت خلق بر می گشتند نعره زنان که انسان خداست. آن آب شور نفس و اینان انالحق گویان تاریخ بودند. حق بر ایشان رخ زیبای خود نمود و ایشان آن رخ خویش پنداشتند و سربدار شدند.

به عالیجنابم نگریستم، حضرت نور و صدا. گفتم این رخ زیبای توست، پرفروغ تر از هزار خورشید. همه ی جهان توئی و همه موسیقی ها از حنجره ی توست. مرا با خلق خام و خاص عامی چه کار؟ مرا تو کاری. جهان یکی ، یار یکی و تو مرا یار و جان و جهانی. گریست و گریستم، آنک نگریست و نگریستم. نگاه یکی شد، آه یکی شد، جهان یکی، جان یکی شد و یک دل و یک جان و یک جهان در هیبت روح زان اقیانوس اوهام برگذشتم.

چشم گشودم.
جهان از نو همان جهان بود.
امّا من دیگر من نبودم، معبر او بودم. 
دیگر جام بودم و تشنگان را سبو بودم

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب