رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۶۶ : این گونه نیست که تصوّر کنی ...

 این گونه نیست که تصوّر کنی وقتی می آیم در را بکوبم. آن زمان که گاه آمدن است به یورش خواهم آمد. چنین مپندار که عشق بازی کودکانه است و چو در رسد بوسه ای گیرد و نازناز به سرای تنعّمت کشد. عشق چون آمد می گوید این شمشیر و این سپر! این کارزار توست، برو بجنگ و بدان که در هر چکاچاکی من هماره با توام.

عشق نعره های مستانه ی روح است بدان هنگامه که قلّه می طلبد به فتح کردن و راه بسته می طلبد به گشودن و قلب تیره می خواند که نوربارانش کند. عشق در شعله خندیدن است و در مرگ تمنّای مرگ دیگر کردن. عشق سرودی ست از قلب خدا که روح را دیوانه وار به سوی خود می خواند. عشق فتح قلّه های درون است و یورشی ست مستانه به درون سرزمین های ناشناخته.

چه کسی می تواند بگوید عاشق است جز او که هزار بار مرده است و هرگز البته او نخواهد گفت که عاشقم، بلکه می گوید من کمترین بندگان عشقم. هرگز هیچ ستاره ای از دمیدن خود دم نمی زند. عاشق چنان سرگرم نبردهای بی امان و یورش های نابهگه دیوانه است که فرصتی نمی یابد خود را به خلق بنماید. خود را به خویش نیز نمی نمایاند، خلق چه باشد.

ما را که بی مزد و بی منّت جنگیده ایم، از تو عنایتی بس، آن را نیز می خواهی دریغ کن. بازآمدن است که خوش است، هر چه می خواهد بشود. هر چه از دست دادنی ست بادا که از دست رود. هر چه که از آن ما نیست بادا که از ما ستانده شود. ای خوش دیوانگی، بدنامی، خرابی و خاموشی وقتی تو فرموده باشی. خواست تو تقدیر ماست، هر چه جز آن باد باد در سراچه ی فنا! هر لحظه از تو دروازه ای گشوده باد بر ما!

آن لحظه که تمام کائنات در حال برچیده شدن است تنها دو چشم از خشنودی می درخشند:
چشمان تو و چشمان ما که خشنودی جز در چشمان تو ندیده ایم.
و ما را هر لحظه کائنات در حال برچیده شدن است.
و ما را هر لحظه قیامت است.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب