رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۸۱ : گفت اینک وقت تنهایی ست ...

گفت اینک وقت تنهایی ست، که خوش سوخته ای و اجاق خلق کور کرده ای. چراغ عقل خاموش کرده ای و چون چراغ عقل خاموش شد وقت تنهایی ست، وقت پیدایی ست، وقت قاره های نادیده ی روشنی و سرزمین های ناشناخته ی موسیقی را نوردیدن و وقت برپایی ست. گفته بودم پیش از این که من این وقت ها از کف ندهم.

وقت از این کنج های خمودی انسان بیرون کشیدن است، وقت از اختیار آدمی زادی دل کندن و در جبر مقدّر الهی فرو ریختن است. چنان که در فراز بودیم، چنان نیز نازل خواهیم شد. چنان که در گوشه هزار سال تپیده بودیم، چنانی در میانه به صد هزار سال رقصان و دست افشان جلوه ی پنهانی خویش خواهیم نمود.

فرشتگان دیدم که رواق آراستند و مطربان دیدم که پنهانی برخاستند و خوابگزاران و پیغام بران و پیغام آوران دیدم که همه از نو از فراز قلّه های نور، بر زمین بزم آسمانی ما نظاره می کنند. دیدم من و تو در میانه ایم و همه عالم به تماشاست. از خلق و دلق و عقل و نقل و زرق و برق آدمی زادی گذشتم که دیدم سفره ای فرود آمد بر هر گوشه اش نگاشته الف، میم، را.


همه چیز را بگذاشتم و همه چیز را رها کردم. خواب را رها کردم، مهتاب را رها کردم، نام را رها کردم، عمق و نشیب و بام را رها کردم. ساز دستم بود، ساز را بگذاشتم و مضراب را رها کردم. حتّی باده را بگذاشتم، پیمانه و ساغر و جام را رها کردم.

بر زمین می لولیدم، زمین را بگذاشتم و کار را رها کردم. پس سوی خانه در پرواز شدم، آنک هم خانه، هم پرواز را رها کردم. در محراب به سجده بودم، سجده و مسجد و محراب را رها کردم. در معبد به راز و نیاز بودم، از معبد بگذشتم و راز را و نیاز را رها کردم. آنک حیران شدم و آن دگر حیرانی و پرسش و جواب را رها کردم.

شهاب ها می درخشیدند، درخشش شهاب را رها کردم. خموشی را بگذاشتم و شتاب را رها کردم و پنج کالبد زخمین پرالتهاب را رها کردم. هفت هزار سال با جان بودم و در یک عمر هفت هزار بار جان را رها کردم. پس چون جان را رها کردم، جهان و زمین و زمان و همه هفت آسمان را رها کردم و چون آن سوتر لامکان و لازمان دیدم به رسم رهایی هر دو لامکان و لازمان را رها کردم.


این گونه نیست که در تاریخ یک چیزی دوبار به یک شکل تکرار شود، این که یک ابن اوهامی از یک گوشه پیدا شود و به پشتوانه ی حاکمین عقل سرطانی بتواند شرق و غرب سرزمینم درنوردد. روح چارده قرن اینجا آبدیده شده است و نور اینجا چنان سوزاننده ست که بال های مومی از هزار فرسخی بسوزاند.

آن چه بالاست را آن که وهم بالا کرده است نتواند به زیر بکشد. آن چه به زجر و خون محافظت شده است به دست کودکان خوابدیده مکدّر نشود. آن که فکر تجاوز از خاطر پریشانش گذشت هزار شمشیر رقصنده اش رواست. تیغ از پی حقّ زدن او را اینجا سزاست.

این ساعت آرمانی من است. این لحظه که از هزار سو بر سر و جانم ریزند و من به یک تیغه ی برّنده ی لبخنده ی جانانم جان های اوهامی پریشان کنم. این لحظه که در میان نشسته ام و از میان برخاسته ام تا هزار لشکر نور و صدا سویشان روانه کنم، این لحظه ی آرمانی، تقدیر آسمانی من است.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب