رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۸۸ : چشمانم را بستم و در ...

 چشمانم را بستم و در خرابه ای از خرابه های این نزدیکی ها در میان آتش و آه و خون و سرهای بریده فرود آمدم. ابلیس را پیش از این ها می شناختم و آن قهقهان مستانش به گوشم آشنا بود. بسیاری پندارند که او تنها حضوری درون آدمی ست،‌ امّا بایستی که بگویم که او موجودی موهومی امّا واقعی ست. آن چه درون هست بیرون نیز هست.

پس به سویش شدم، در خون نشسته بود و نخست بار می دیدمش بی خنده ای بر لب. گفتم درود حقّ بر تو ای رانده از درگاه حقّ!‌ امروز که قدرتمندان جهان بنده ی پاکباز تواند، امروز که دانشمندان این عصر سیه هر گوشه سینه چاک تواند،‌ امروز که چپ و راست جان مرا درنوردیده ای و سرها چون غنچه های بهاری بی باک چیده ای پس از چه ای چنین مغموم و بی بهار؟ عقل پرستان عالم تو را بنده شدند و به زر و زور و جادوی سیاه هر فرمانت خریدند، پس از چه ای چنین امروز ترسیده، ای نابکار؟

نیم خنده ای بی زور بر هلال خشکیده ی لبانش روانه کرد و گفت نمی دانم. همه این فتنه ها به عزم به سرزمین جان تو راندن بود، به سرزمین جان تو راندن نمی توانم. در مرزها خشکیده ام و چون تو کلام عشق در میان جان خویش خواندی من راندن به میان جان تو نمی توانم. گفتم بران بر چپ و راست و هماره چنین بدان که هزار سپاه سیاه عقل را بر یک نیم جان روشن عشق غلبیدن نتوانی. من آن نیم جانم، تو اگر می توانی هزار که نه، دو صد هزار باش.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب