رفتن به محتوای اصلی

شماره ۲۲ : دیشب عقل مرا دید و بگفت ...

دیشب عقل مرا دید و بگفت: ای دغل کار! چه ای بیهوده به تکرار؟ این ها همه چیست؟ زهی خیال باطل عشق که نه تو می مانی و نه عشق. رویاها همه از آن من است. برون و درون همه تصویری از جان من است. همه هستی درنوشته در طومار تن است. مرا قدر بنه! دانش مرا بیاموز و فلسفه و علوم مرا از بر کن که نشانت دهم کار و بار جهان را. به اتّفاق آمده ای. پس معنایی مجو و تنها مرا بنده باش که جهانت بنده کنم.

آن گاه چشم گشودم به نیم نگاهی و زبان عشق برّان کردم. گفتم: آه، ای عقل مغبون! این تویی؟ ای افیون هزاره ها! ای دامگاه چون و چرا! شنیدم ابلیس سخنت را، شنیدمت. ای وهم! ای سراب نقش و ای نقش سراب! تو را چه به من! تو را چه به ما سلاطین روح و سخن؟ سخن تو چنان است که گویی جامه سخن گوید که مرا بجو که جز جامه نیست. و خواب مانده که همه را خواب پندارد. سخن تو سخن مُرده است که جهانش از افق تابوت فراتر نرود. سخن آن فلسفی ست که سر داد خدا مُرده است. سخن آن عالم گنگ که انسان را حاصل خاک دانست و سخن آن شاعر بی سخن که گفت انسان خداست. برو! بندگی این همه تو را بس. ایشان تو را و تو را ایشان. ورنه تو کجا و ما کجا. که تو را من بسیار پیش از این ها شناخته ام. چنان ارباب که رعیت خویش را و چنان چابک سوار که اسب و زین خویش را. برو ای گماشته! ای رعیت! به کار خود باش و خموش.
 

برو ای هزار گیسو سوی بزم دیگران کن
سوی ما اگر گرفتی همه بندگی جان کن
به در قماربازان همه کار پاسبانی ست
چو صواب روح جویی دگر هر چه گویم آن کن
نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب