رفتن به محتوای اصلی

شماره ۲۹ : هزار پا به یک راه رود و ...

 هزار پا به یک راه رود و رسد امّا این بشر دو پای را بنگر که به هزار راه. پاره ای از این کشد، پاره ای از آن بُرد، پاره ای از آن دگر. پیراهن هزار وصله بر ِخود مدوز. حرف یکی را بخواه. به یک راه رو و دل یکدله کن. بودای مسجد مباش و مسلمان بت کده ها. گر پیرهن روح خواهی هزار نتوانی بود. روحی، تن مفردی، یگانه ای و یکی. 

اگر این چنینی خوشی. آن گاه بیرون ِدرون جو. درون را که یافتی برونش نیز بجو. اتّصال کامل کن. درون بر پاشنه ی وهم گردد اگر رشته ی برونش نگیری. گویی وه که چه دشوار است و ره چه دور و دراز. تو بخواه، ره سوی تو گیرد. ره عزم تو کند. آفتاب به درگاهت افتد، اگر نه در و درگاه به جانب خود برد.

وللّه که نور به جانب توست. چشم بگشا و ببین. قدم در راه بگذار. چه ای هزاره هزاره به کهنه خرقه ای دلخوش. کهنه را نو بین. آن کهنه را نو جو. هزار هزار گنج ورق از دیروز تو را بیدار نکند. یک نیم ورق از امروز خوان. نو کندت.
 

برخیز و برون را سر مینای درون کن
از وهم برون آی و سرش بشکن و خون کن
تو پادشهی، تاج نخواهی و نجویی؟
سررشته بگیر و سر از این کوچه برون کن
نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب