دوباره در میان دو دنیام. دوباره یکی مرده و بر فراز جنازهاش به جهان نو فرامینگرم. دوباره نمیدانم کهام و که خواهم شد. دوباره آتشی میافروزم و در کنارش - بر بالاترین بلندِ بلندا که میشناسم - به گرمی مینشینم و به سلامت باد این مرگ و زایش نو، گرم مینوشم و به بانگ شبانه سرمست میخوانم:
"خُرد خُرد و جهان به جهان،
جان به جان و آسمان به آسمان،
به پیش میتازم و دمی از رفتن بازنمیمانم.
مساحتم تمام پیرامون من است،
و تمام جهان ساحت من است،
و من ساحت نو،
نوتر میسازم."
دوباره در هجوم جهان نو،
نمیدانم چه خواهد شد.
برمیخیزم،
به مشعلی فروزان در دست،
در خلاء اعظم بانگ برمیدارم:
تو کهای ای عظمت بیحد؟
: منم آن نمیدانم چه خواهد شد!