رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۲۱ : در عادی‌ترین لحظات روزمره، من شکوه را یافتم...

در عادی‌ترین لحظات روزمره، من شکوه را یافتم.

در آسمانی‌ترین خاک، بر زمین، من روح دیدم، عشق ریسیدم، خدا را شکافتم، ذرّه به ذرّه و خواب به خواب، بیداری به بیداری، سنگ به سنگ، درخت به درخت، سیّاره به سیّاره، گربه به گربه - با گریه‌هایی از عمقی جاویدان - و سگ به سگ، و سرآخر آدم به آدم، در آسمانی‌ترین خاک، بر زمین، در عادی‌ترین لحظات، من نور را یافتم، و صوت را یافتم، و در عدم‌ترین لحظه‌ی حال - عادی‌ترین لحظه‌ی ناممکن - نور شدم و صدا شدم و در تمام رگان هستی پیچیدم و به هیبتی نو به دنیا آمدم.

دروازه را گشودم.
سرپنجه خم و چشمان خون و دل از هزار ماجرا پاشیده -: 
: "این چه جاست؟"
: "خانه! به خانه خوش آمدی فرزندم!"

پیمایش کتاب