در عادیترین لحظات روزمره، من شکوه را یافتم.
در آسمانیترین خاک، بر زمین، من روح دیدم، عشق ریسیدم، خدا را شکافتم، ذرّه به ذرّه و خواب به خواب، بیداری به بیداری، سنگ به سنگ، درخت به درخت، سیّاره به سیّاره، گربه به گربه - با گریههایی از عمقی جاویدان - و سگ به سگ، و سرآخر آدم به آدم، در آسمانیترین خاک، بر زمین، در عادیترین لحظات، من نور را یافتم، و صوت را یافتم، و در عدمترین لحظهی حال - عادیترین لحظهی ناممکن - نور شدم و صدا شدم و در تمام رگان هستی پیچیدم و به هیبتی نو به دنیا آمدم.
دروازه را گشودم.
سرپنجه خم و چشمان خون و دل از هزار ماجرا پاشیده -:
: "این چه جاست؟"
: "خانه! به خانه خوش آمدی فرزندم!"