به گرد پای خویش نمیرسم. آنچنان که در آسمانهام بر زمین سرد نتوانم بودن. هر روز و شبان به تمام جان میکوشم و جز ذرّهای نتوانم.
امّا هرگز هیچ شب شرمسار خویش نبودهام، چرا که از هر سپیده با تمام چشم دیدم و با تمام گوش شنیدم، هر ثانیه در ثانیه یار بیکسان بودم و مهمّات ضعیفان - گر باختند و گر بردند، که هر دو بیمعناست -، و بر پهلوی کسان، تازیانِ از ناکجاخوردهی عشق.
گر به رنج خسبیدم و به درد برخاستم، هرگز در هیچ دمی شرمسار حقیقت نبودهام. هرگز به هیچ دم، دم صلاح نزدم به جهان تمامتیره، و ادّعای آفتاب نکردم به کهکشان تمامظلمت. هرگز حلقهای نبستم و جز حلقه گشودن - هرگزا و در هیچ لحظهای- هیچ نکردم.
به گرد پای خویش نمیرسم،
چرا که این خویشتن تویی.