هر کس به ستایش عدالت خویش سر فرو میآرد. هر کس به تمنّای بخشندگی خویش سر به خاک سرد میکوبد. هر کس به شوق ملاقات با خویش، خویش به هر دیوانگی و هرزگی و جنون میسپرد. هر کس تا خویش پیدا کند، خویش به هر پستی و تعالی سر به نیست میکند.
ورنه هیچ عدالت و بخشندگی، هیچ شفقّت و دستگیری در این خویش نیست. تا این خویش گم نشود، هیچ چیز در هیچ جا نیست.
نجات چیست،
جز چکیدن بیانتهای فراموشی؟
و رستگاری چیست،
جز سراییدن بیمرز خاموشی؟
هر کس به سرودن خویش گام در دنیا مینهد.
من خویش را تا به سرحدّات بیمرز دیوانگی سرودم،
تو بر آی و خویشتن بسرای