حال وصف نتوانم کرد. در گذر از این لحظات چنان صبورانه بیتابم - من؛ ساکنِ در عبور - که شرح نتوانم داد. چنین کجتابانه راستام و چنین خامشانه در سخنام.
سال نو میشود، پیشتران من هزار بار نو شدهام. مردهام و برخاستهام. سالِ نو، دردِ نو، آزادیِ نو.
شادمانی از زبان من سخن میگوید، حالی که هزار سرباز در هزار جبهه به خاک میافتند. آزادی از زبان من سخن میگوید، حالی که هزار عاشق در هزار آسمان فرا میخیزند.
جنگ همچون وظیفهای، صلح همچون پاداشی. دست میگیرم تا دست بگیرند و رهایم کنند خداوندگاران عشق. نه! دست می گیرم تا دست بگیرم و رها کنم. این خود رهاییست. هیچ چیز نمیخواهم.