رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۱۹ : یکی از راستمردان روزگار...

 یکی از راستمردان روزگار  - ! - که در برابر خدامردان به نقاب و ریا قداره کشیده، مرا بانگ زد: آه ای پلشت! با مذهب من مستیز! من تیغ گردن‌زن لطیف می‌دارم و از قادران زمین مزد می‌ستانم و در پنبه‌های من همه سرهای بریده‌ی بزرگ‌مردان است. من روزی تا بزرگ‌مردی به خاک نکنم و سر کوچکی فراز ندارم تا به شب نتوانم. ای پلشت! نان مرا آجر مکن. گفتم کیستی و نامت چیست عزیز؟ گفت من اعظمِ روشنفکرانم و در خفا تیغ می‌کشم و در عیان دین رحمت می‌فروشم.

به! چه خوش است در آینه‌ی یکدگر خویشتن دیدن. تو پلشت می‌بینی و من راست. لیکن این راستی از تو نیست، از من نیز نیست، از حقیقت است. راستمردا! آینه در برابر توست و من عدوی تو نیستم، انکار تو نیز نیستم، تنها یک تصویر راستین از توام. تو را از این تماشا گریز نیست و بانگ تو نیز جز بر تو نیست.

پیمایش کتاب