من چراغ خانههای روشنم، و نیز آفتاب پنهان خانههای خاموش. در زندانها اسیران را خیال آزادیام، و آزادگان را قوّت بالاتر جستن. بر زمین تجلّی آسمانم و در آسمان توش و توان پروازم.
آنگاه که آدمی خون میریزد، سلاح منم، خونریز منم و مقتول من. در سرزمینهای از کف رفته، از کف رفته منم، و در سرزمین های به دست آمده، به دست آمده منم. سرباز به خاک افتاده منم، و آن دگر نوزاد به دنیا آمده منم.
در جنگ سیمای صلحم، و در صلح بذر نبردهای نو. تکاپوی زمینم و رقص باد، سرکشی آتشم و آرامش خاک. برنده منم و بازنده منم، و در هیچ ذرّه از هیچ عالم جز من هیچ کس نیست.
و بر فراز این همه جز هیچ،
باز هم نوای کهن سر میدهم:
ای آدمی خودت را بشناس!