حال که میبینم بیاندازه دوستت میدارم. حالتر که میبینم بیاندازهتر.
ذولفقار جهل و غرور با من بازی نتواند، خرناسهی جهل و غرور. سخنِ پشت میگویی، باری من با تو سخنِ رو.
حال که میبینمت آسمان آفتابیتر است. جهان در ظلمت خویش میتابد. همه سو شب است، لیکن من جز صبحدم نمیبینم. حال که میبینم زمین نیز جز آسمان نیست.
سخن روز میگویم، سخن آفتاب، و نه چون شیخان سخن نقاب. بر زمین سخن آسمان میگویم و هیچ کس بر این حجاب نتواند.