حال به رویاهای عمیق گوش میسپریم، از پوست میگذریم، عبای سنّت و عادت به زمین میفکنیم، سال نو، مرگ و عزا، زیبا و زشت، پایان و آغاز از یاد میبریم، غشا میریزیم و قاب میشکنیم، و از محیط به مرکز بازمیگردیم.
به سرزمین میانه بازمیگردیم، به سرزمین زندگان بیآیین. آن زبان دیرینه به یاد میآریم و بدان میگوییم و بدان میرقصیم و بدان تصویر خویش میشوییم و عکس خدا در خویش میبینیم و کار خدا میکنیم.
ای رهروی ترس! بیماری بس نیست؟ ای داغ مراعات بر جسم و جان کشیده! هراس، مردن، بیزاری بس نیست؟ برخیز به جستجوی بیان خویش!