چقدر باید روبیده شود، به نامروّتی از آسمان به زمین سرد افکنده شود، سیلی خورد و خوار شود و کوبیده و نابود شود، تا دریابد وقت لشمردگی و سنّت به گور افکندن است؟
تا چه میزان ظلمات تا به تمنّای نور؟ تا چه حد پرستش مردگان تا به شکر زندگی؟ چند دروازه مرگ تا نخستین جرقهی زیستن؟ چند صد سال حبس و چند هزاره مرض تا برخاستن به قبلهی موسیقی؟
تا به کی نوحه و سینهی خاک کوفتن، که روح دریابد خود چشمهی شعف است؟ تا به کجا چنین حرام زیستن به خنده و شوخ، و چنین تباه به اشک و ستم به خاک سپرده شدن؟
چه ظلماتیست،
بی عشق،
بی دلیل زیستن!