رفتن به محتوای اصلی

شماره ۴۵ : تخت و بخت خویش...

 تخت و بخت خویش از استواری کنده‌ام و بر گسل سکنا گزیده‌ام. به لحظه‌ی مقدّس «هیچ چیز را نمی‌دانم» رسیده‌ام. به درگاه چنین لحظه‌ی محال تمام جامه‌ها از خویش می‌کنم و برهنه و خاص و خراب خود را به آغوش خدا می‌افکنم.

خداوندم!
من اینجایم.
آواره سرانجام رسید.

پیمایش کتاب