چه سان به سر گردد خروش تنهایی؟
کجا قدمهایت که رنجه فرمایی؟
به کنج خاموشت یکی منی خفته
چه گفتهای ما را ز ما و بر مایی؟
به جنب و جوش آید دلم ز چشمانت
کرانهای خواهم، بیا که دریایی
به خواب چشمانم به جز حضورت نیست
به صحنهی بیرون چرا نمیآیی؟
چو صحبتت کردم دل از میان برخاست
نصیحتش میکن بگو که برجایی
خراب و بیخویشم، قیامتی خواهم
نهان مرو جانا به گاه برپایی
به وصل تو اکنون جنون به کام آمد
چه گویمت آخر که شعلهآرایی
بهار من آمد، کجا گلستانی؟
سپیده پنهان شد به سوز و سرمایی
صراحیات با من صراحتی آورد
به جان بیمارم نباشد حاشایی
یکی طلب دارد تو را به جان حلمی
اگر که بتوانی بیا به رویایی