رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۰۱ : یک جام بود و باقی، آن است و جان ما را

یک جام بود و باقی، آن است و جان ما را
کان باده ی خدایی سوزانده خان ما را
ابلیس گو بمیرد در کنج ظلمت وهم
باز آ دلا به آتش، سوزان زبان ما را
عاقل به کار ما نیست، جز عشق یار ما نیست
با کشتی پیاله طی کن جهان ما را
از تن چه خیزد آخر تا روح در فراق است
با بوسه ای الهی سر کن غمان ما را
تا رستخیز فردا لب تشنه چون توان شد
امروز جام می ده جام نهان ما را
امروز کاتش دل سرد است و جان فسرده
غوغاییان گرفتند در چنگ جان ما را
وزن از پیاله افتاد، شاعر به دشنه بسرود
حقّ پر کشید و سر داد شعر خزان ما را
شعر سپید عصرم از ابتدا سیه بود
هم آسمان کشیدند هم اختران ما را
حالی که حرف و صوتت در گوش من به آواست
از صحنه ات برون کن این دیگران ما را
حلمی که قصّه ی جام از راستان شنیدی
با وزن لامکانی کم کن زیان ما را
پیمایش کتاب