خیال و رنج توأمان به پا شدهست در میان
مرا نه سکّهای به کف، تو را نه سکّهای میان
چه خرج دیدهات کنم که کیسه خالی است آه
چه روزگار دهشتیست به کام تلخ عاشقان
نفس به سینه سخت شد به غربتی دمارکش
چه طاعتی و طاقتی دگر به جان سختجان
سهیم بودهام تو را ز برکتت ولی که راست
طلوع آفتابیات ز بزمگاه مهوشان؟
بدین سکوت و بیکسی صبور بودهام دلا
دگر بیا و ساده کن عبور سرخ بیامان
چه سان به باد میرود تمام استواریام
کنون دلم نگاه دار به استوای بینشان
بیا بگو که مردهام که لااقل رها شوم
ز قیلوقال هستی و ز جنبوجوش مردگان
چه گفتهای که حلمیا نجات میدهم تو را
اگر نجات میدهی بیا و جان من بران