آن نویسم که به بادش ندهد دست بشر
گر تو افسانه بخوانی و من اوصاف خبر
آن چه بشنودهام و گفتهام اسرار دل است
جان به تاراج ده اینک دو سه پیمانه ببر
بادهام نوش کن و صوت نهان گوش بده
تا نیابی ز خود گمشدهات هیچ اثر
تو به خود بالی و من پاک گریزان از خویش
بندهی خویش نباشم، کنم از خویش سفر
پردهی هجر و تغابن بدریدیم و دگر
سینهی مشفق دلدار و نفسهای شکر
روحام، افسار مرا عشق به دنیا بستهست
وارث تخت خداییام و اسرار پدر
شک و اوهام و شر و شیوهی آلام و بلا
دادهام از سر پیمان تو مستانه به پر
گر زمانی دل تنها زد و پیمانه شکست
دور ماندهست ز تو حلمی دیوانه دگر