گلهای نیست که از دوری تو داد کنم
فاصله میرود ار از تو دمی یاد کنم
چه کنم خواب و خرابم وَ ندارد سودی
که به درگاه تو استاده و فریاد کنم
بیم بیهوده چه زان روز که فردا باشد
باد هر لحظه دل خسته به می شاد کنم
کاخ ویران دل از جنگ چه دارد باکی
او که میسازد و من نیز که بر باد کنم
من و این عالم دیوانه چه نسبت داریم
جان شیرین ببرم قسمت فرهاد کنم
شوخ از این باده بخندم وَ جنونم بنگر
با لب بسته بخواهم نفس آزاد کنم
همّتم کاش چو سقف فلک افراشته بود
تا که خود فارغ از این هر چه که افتاد کنم
حلمیا صوت نهانی چو به خدمت گفتی
فارغت از فلک و هر چه که او زاد کنم