کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا میرود
پلّهی قصر ازل تا به کجا میرود
عشق نفس میکشد، ازمنه پس میکشد
زین دم نیلوفری روح رها میرود
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا میرود
با که بگویم عیان سرّ خداوندیات؟
خلق تلف میشود، خویش به پا میرود
زحمت بیهودهای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا میرود
پرده فکندی چه شوخ، خندهزنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا میرود
روبَه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا میرود
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو مینهم، دل به خدا میرود
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما میرود