رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۴۱ : تو ماه کاملی و من شب سیاه بی‌نشان

تو ماه کاملی و من شب سیاه بی‌نشان
تو چشمه‌سار عالمی، منم چو برکه‌ای میان
تویی ستاره‌ی خدا، ز ما خرابیان جدا
تو شاهزاده‌ای و من خراب چرخ آسمان
خرام آفتابی و چه نازناز می‌روی
به دل چه چنگ می‌زنی به عشوه‌های بیکران
فسانه نیست این سخن که حق در آستین توست
تو حقّ زنده‌ای و هم کلام راستین جان
رونده می‌روی چو رود، وزنده می‌روی چو باد
چو پنبه شعله می‌زنی به استوای این جهان
بگو بگو چه جام بود که جان کشید و مست شد؟
چه نام و التیام بود؟ چه قصّه‌های بی‌زبان؟
چو دل کلام عشق خواند وطن برید و تن رسید
ز تن برید و من رسید، به روح و جان و خانمان 
ز گِل بُد و چه ماه شد، چو بنده بود و شاه شد
بمانده بود و راه شد، چو عطر شد فشان‌فشان
چو دید روی ماه تو، به بزم گشت و نور شد
شنید و دید و پر کشید به سوی مقصد نهان
ز شعر مُشکبار تو فسانه‌هاست حلمیا
دوان‌دوان و چرخ‌چرخ، بگو بگو! بخوان بخوان!
پیمایش کتاب