رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۴۸ : خطابم با تو باشد روح مسکین

خطابم با تو باشد روح مسکین
خیالت بر نشان در خویش و بنشین
ندای جان شنو از صوت پنهان
ببین صد جلوه‌ی دنیای رنگین
چو وعظ از عشق شد هم بی‌ثمر شد
کلام دوستداری نیست سنگین
دو جامی سر کش و بی خویش طی کن
طریق نور و اصوات بلورین
کجا گفت آن شه خوشنام روزی
که دوری از صراط عشق بگزین
که عشق آن آفتاب بی‌دلیل است
رها از هر چه زهد و عقل و آیین
کجا بی عشق‌بازی می‌توان رفت
که مس از عشق‌بازی گشت زرّین
به تن‌ها عشق جادو و جلا داد
وگرنه تن چه باشد جز گِل چین
هر آن ارزان به دل نگرست جان داد
و پر زد آن که گشت از عشق آذین
دعای حلمی عاشق چنین است
که چشم بد به دور از عشق، آمین!
پیمایش کتاب