رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۵۲ : پیغمبر مستانم، جز جرعه نمی دانم

پیغمبر مستانم، جز جرعه نمی دانم
یک جرعه چو می نوشم صد جرعه بنوشانم
خاموشم و می خوانم، پوشیده و عریانم
من کار نمی جویم، از کار گریزانم
بی کارم و بی بارم، جز عشق چه می دارم؟
چون قامت پیمانه قدقامت مستانم
برخیز دل خسته تا میکده راهی نیست
من قسمت بی خوابان، ناموس غریبانم
من شاه توام ای جان، از چیست که می ترسی؟
برخیز به دنبالم تا معدن و تا کانم
ای عقل فرو انداز آن خرقه ی سالوسی
ای زهد جبون بنگر کشتی یقین رانم
من صوتم و من روحم، اقیانس و هم کوهم
من نورم و از عشقم، من حقّ دل و جانم
من فلسفی ام؟ نی نی، بی شاخ و پی ام؟ نی نی
ای عقل زبون هی هی، من حقّم و این سانم
از منطق ترشیده تا چند میان آری
من منطق خاموشان، آن منطق رخشانم
این مرگ چه می گوید از چاک و گریبانش؟
از چاک و گریبانش حقّ است بدرّانم
ای چرخ چه می چرخی در حلقه ی بدخواهی؟
ای چرتکه ی ملعون چرت تو بپّرانم
حلمیّ غزلخوانم، جز عشق نمی خوانم
صد عاقل دریوزه با صوت برقصانم
پیمایش کتاب